پست سوم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 1819
بازدید کل : 65248
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 2
:: بازدید ماه : 1819
:: بازدید سال : 6329
:: بازدید کلی : 65248

RSS

Powered By
loxblog.Com

پست سوم رمان گروگان گیری
چهار شنبه 16 اسفند 1391 ساعت 16:54 | بازدید : 6510 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )


نفس:یعنی مارو گروگان گرفتن؟اونم تو خونه خودمون؟
شمیم:آره دیگه.معنی همه کارایی که کردن همینه.
آرام:حالا چند نفرن؟
شمیم:نمیدونم.
نفس فکری کرد و به سمت در رفت.دستگیره را به سمت پایین کشید.در باز نشد.از روزنه ی کلید به بیرون نگاه کرد.کلیدی روی در نبود.صدایی هم از بیرون نمی آمد.
نفس رو به شمیم گفت:داخل کشوی اولی میزم یه کلیده بده بهم.
شمیم:کلیده کجاست حالا؟
نفس:زاپاس همین دره.
شمیم:ایول نفس.دمت گرم.چه فکری تو سرته؟
نفس:حرف نزن کلیدو بیار.
شمیم با دلخوری کلیدو به نفس داد.نفس در رو آروم باز کرد و سرک کشید.هیچ کس در سالن نبود.به شمیم و آرام با اشاره فهماند که ساکت باشند و به دنبالش بروند.به سالن پذیرایی رسیدند که صدایی از سالن تلویزیون به گوششان رسید.سه نفر پشت به آنها نشسته بودند و تلویزیون می دیدند.نفس اشاره ای به آنها کرد و آرام به سمت در رفتند که ناگهان صدای شکستن چیزی و بعد جیغ شمیم به گوش رسید.هر سه دختر نگاهشان را به سمت آن سه برگرداندند.مردها که پشتشان به آنها بود کلاه سیاهی را سر کردند و روی صورتشان کشیدند و به سمت آنها برگشتند.دخترها از ترس نمی توانستند تکان بخورند.همانطور به آنها خیری شده بودند.
نفس در دل گفت:یا پیغمبر....شمیم الهی بمیری که اینقدر دست و پا چلفتی هستی...حالا ما سه تا دختر چه جوری از دست این سه تا غولتشن فرار کنیم....
مردها آرام به طرفشان رفتند.دخترا با یه حرکت سریع فرار کردند و شروع به دویدن کردند.دخترا از روی مبلا می پریدند و هرکدام از پسرا به دنبال یکی از آنها بود.
ادامه دارد



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: