نفس:یعنی مارو گروگان گرفتن؟اونم تو خونه خودمون؟
شمیم:آره دیگه.معنی همه کارایی که کردن همینه.
آرام:حالا چند نفرن؟
شمیم:نمیدونم.
نفس فکری کرد و به سمت در رفت.دستگیره را به سمت پایین کشید.در باز نشد.از روزنه ی کلید به بیرون نگاه کرد.کلیدی روی در نبود.صدایی هم از بیرون نمی آمد.
نفس رو به شمیم گفت:داخل کشوی اولی میزم یه کلیده بده بهم.
شمیم:کلیده کجاست حالا؟
نفس:زاپاس همین دره.
شمیم:ایول نفس.دمت گرم.چه فکری تو سرته؟
نفس:حرف نزن کلیدو بیار.
شمیم با دلخوری کلیدو به نفس داد.نفس در رو آروم باز کرد و سرک کشید.هیچ کس در سالن نبود.به شمیم و آرام با اشاره فهماند که ساکت باشند و به دنبالش بروند.به سالن پذیرایی رسیدند که صدایی از سالن تلویزیون به گوششان رسید.سه نفر پشت به آنها نشسته بودند و تلویزیون می دیدند.نفس اشاره ای به آنها کرد و آرام به سمت در رفتند که ناگهان صدای شکستن چیزی و بعد جیغ شمیم به گوش رسید.هر سه دختر نگاهشان را به سمت آن سه برگرداندند.مردها که پشتشان به آنها بود کلاه سیاهی را سر کردند و روی صورتشان کشیدند و به سمت آنها برگشتند.دخترها از ترس نمی توانستند تکان بخورند.همانطور به آنها خیری شده بودند.
نفس در دل گفت:یا پیغمبر....شمیم الهی بمیری که اینقدر دست و پا چلفتی هستی...حالا ما سه تا دختر چه جوری از دست این سه تا غولتشن فرار کنیم....
مردها آرام به طرفشان رفتند.دخترا با یه حرکت سریع فرار کردند و شروع به دویدن کردند.دخترا از روی مبلا می پریدند و هرکدام از پسرا به دنبال یکی از آنها بود.
ادامه دارد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0